در بیان حکایت مظلومیت امام حسن مجتبی علیه السلام همین بس که، معاویه ده هزار دینار فرستاد، با نامهای که در آن قطعات متعددی از زمینهای سواد(زمینهای سرسبز) و کوفه را وعده داد تا امام مجتبی را جعده مسموم کنند، جعده خواهرزاده ابوبکر بود، به حضرت سم میدهد و امام را مسموم میکند، راوی نزد حضرت آمد به عیادت حضرت، قال یا فلان، از این جمله معلوم میشود که امام مجتبی چقدر مظلوم بودند، مردم قدر امام را نمیدانستند، به خصوص آن ائمهای را که به آنها دسترسی داشتند و از آنها استفاده نکردند، امام مجتبی تقریبا 47 سال زندگی کردند، 7 سال در عصر پیامبر، 30 سال عصر امیرالمومنین و 10 سال هم عصر امامت خود امام بود. عمر بن اسحاق میگوید دَخَلْتُ أَنَا وَ رَجُلٌ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ ع نَعُودُهُ فَقَالَ يَا فُلَانُ سَلْنِي قَالَ لَا وَ اللَّهِ- لَا أَسْأَلُكَ حَتَّى يُعَافِيَكَ اللَّهُ ثُمَّ نَسْأَلُكَ قَالَ ثُمَّ دَخَلَ الْخَلَاءَ ثُمَّ خَرَجَ إِلَيْنَا فَقَالَ سَلْنِي قَبْلَ أَنْ لَا تَسْأَلَنِي قَالَ بَلْ يُعَافِيكَ اللَّهُ ثُمَّ لَنَسْأَلُكَ قَالَ أُلْقِيَتْ طَائِفَةٌ مِنْ كَبِدِي وَ إِنِّي قَدْ سُقِيتُ السَّمَّ مِرَاراً فَلَمْ أُسْقَ مِثْلَ هَذِهِ الْمَرَّةِ ثُمَّ دَخَلْتُ عَلَيْهِ مِنَ الْغَدِ وَ هُوَ يَجُودُ بِنَفْسِهِ وَ الْحُسَيْنُ عِنْدَ رَأْسِهِ فَقَالَ يَا أَخِي مَنْ تَتَّهِمُ قَالَ لِمَ لِتَقْتُلَهُ قَالَ نَعَمْ قَالَ إِنْ يَكُنِ الَّذِي أَظُنُّ فَإِنَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا وَ إِلَّا يَكُنْ فَمَا أُحِبُّ أَنْ يُقْتَلَ بِي بَرِيءٌ ثُمَّ قَضَى ع.[1] راوی میگوید دَخَلْتُ أَنَا وَ رَجُلٌ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ ع نَعُودُهُ فَقَالَ يَا فُلَانُ سَلْنِي از من سؤال کن، مطلب بخواه، قَالَ لَا وَ اللَّهِ من از شما سؤال نمیکنم لَا أَسْأَلُكَ حَتَّى يُعَافِيَكَ اللَّهُ ثُمَّ نَسْأَلُكَ تا خدا به شما عافیت دهد، مثلاً میخواست امام را زحمت ندهد، که امام در حال مرض و کسالت و اینها بود گفت من سؤال نمیکنم تا خدا شفا بدهد، ثُمَّ نَسْأَلُكَ بعداً سؤال میکنم، قَالَ ثُمَّ روای میگوید در همین حال حضرت قَالَ ثُمَّ دَخَلَ الْخَلَاءَ ثُمَّ خَرَجَ إِلَيْنَا از سینه حضرت خون خارج میشدو ناراحت بود، ثُمَّ خَرَجَ إِلَيْنَا دوباره امام فرمود سَلْنِي از من سؤال کن، قَبْلَ أَنْ لَا تَسْأَلَنِي قبل از اینکه نتوانید سؤال کنید دیگر وقت سؤال نیست سؤال کنید، قَالَ بَلْ يُعَافِيكَ اللَّهُ ث خدا به شما عافیت بدهد، باز هم سؤال نکرد، ثُمَّ لَنَسْأَلُكَ یعنی بعد از اینکه خدا عافیت داد سؤال میکنم، قَالَ أُلْقِيَتْ طَائِفَةٌ مِنْ كَبِدِي دیدم مقداری از کبد خود را، وَ إِنِّي قَدْ سُقِيتُ السَّمَّ مِرَاراً به من سم داده شده آن هم چند بار، فَلَمْ أُسْقَ مِثْلَ هَذِهِ الْمَرَّةِ مثل این مرتبه سم داده نشدم، حضرت در این حال بود، مسموم بود، میرفت و خون را تخلیه میکرد، میفرمود از من سؤال کنید، دیگر نمیتوانید سؤال کنید، او هم میگوید سؤال نمیکنم تا خدا به شما عافیت دهد، این یک قضیه است.
[1]. بحار الأنوار (ط – بيروت)، ج44، ص138، باب 22، جمل تواريخه و أحواله و حليته و مبلغ عمره و شهادته و دفنه و فضل البكاء عليه صلوات الله عليه